ایا توانستی باری از دوش مسلمانی برداری یا اینکه شادی را به لب مستمندی بیاوری هیچ وقت از دادن چیزهای کوچک دریغ نکن چون نبخشیدن از چیز کم، کمتر است.هر روز خوبی را با خودت تمرین کن مبدا روزی خوبی کردن را فراموش کنی.
یعنی روزی که ۵۷ دقیقه دارد از ان می گذرد قرار بود که ساعت ۷ حوزه باشم اما حدودا۷:۳۵دقیقه رسیدم مدیر و معاون پژوهشی اونجا بودن و بعضی از بچه ها روم نشد پیش بچه کلید بذارم روی دستگاهی که ورود و خروج کارکنان را ثبت می کند در واقع این اولین باری بود که پیش بچه ها و در حضور اساتید می خواستم اینکار ر بکنم وقتی خانم پیریایی معاون فرهنگی امدن ورود خودشان را ثبت کردن من هم پشت سر ایشان رفتم برای یکی از بچه خیلی تعجب آور بود و پزسید که تو چرا این کار را می کنی خانم پیریایی گبه شوخی گفتن که من رئیسم منم چیزی نگفتم.مو قع رفتنم هم (که قرار بود این دو هفته را ساعت ۷صبح بروم و ۱۱ خارج شوم)
برق ها قطع شد می خواستم که بیام بیرون که برقا اومدن به خانم کریمی گفتم که طرز روشن کردنش ر بهم بگه وقتی دست گذاشتم که خروجم را ثبت کند باز یکی از بچه ها گفت فردوس تو چرا دست می ذاری منم به شوخی گفتم دوست دارم.
هنوز مطمئن نبودم که مدیر دوست دارد بچه های حوزه بدانند من جزء کادر هستم یا نه…
امدم خوابگاه با یکی از دوستام اومدم اونم کیلی سوال پرسید از اینکه حالا چکار می کنم بعد پایان کارم راستش از اینکه فکر کنند الکی وایسادم حوزه بهم بر می خوره این بود که گفتم مسول کتابخانه هستم و تا اندازه ای هم حقوق می گیرم و برای سابقه کاریم هم خوبه نمی دانم از دلسوزیشان است که این سوالات را می پرسن یا قصد اذیت دارن قبل از اینکه از حوزه بیام بیرون یکی از بچه سال پایینی به من گفت که چر هی می ایی و می ری اخرش هم گفت چر درس نمی خونی راستش از لحن حرفاش اصلا خوشم نیومد و از حرفش گفتم خیلی بی ادبی ملت اصلا مراعات نمی کنن که چی دارن می گن و بعد امدم خوابگاه دیشب نوبت غام بود و هم گروهیم که یه سال اولی بود امتحان داشت من با اینکه سرما خوردم خودم هم سبزی خورشتی و هم برنج رو درست کردم تازه نوبت چاییم هم بود از شانس من می خواستن میوه هم میل کنند خودمم تمام لوبیاها رو گذاشتم که بپزه وبسته بندیش هم کردم برای دفعه های بعد از این بابت ناراحت نیستم اصلا خدا توفیق و صبر بهم بده که لیاقت داشته باشم برا مومنها کار کنم.اومدم دوباره غذاهارو گرم کردم یکی از بچه هم که بخاطر مریضیش غذای مخصوص خودش رو گذاشته بود و نپخته بود مال اونم گذاشتم بپزه خلاصه وقتی اومدن خوابگاه همگی خوشحال بودن از اینکه غذا اماده است ولی برنج استاد رو نتونستم اماده کنم ایشان نیز چون برنجی که ما می خورم به معده اشان نمی سازد برای خودشان برنج خریدن تا از ان پخت کنیم دیگر نمی توانستم به زهره گفتم که اینکار را بکند تقسیم غذا را نیز انجام دادم امیدوارم همه راضی بوده باشن ولی فکر میکنم به اخرین نفری که مانده بود کمی بیشتر رسید امیدورام حلال کنند وعد از صرف غذا روی تختم افتادم نمی دانم کی خوابم برده بود ولی وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک چهار بود رفتم لباسم رو شستم وشوخی با بچه چقدر به انها عادت کرده ام اذر یکی از دوستانمان نیز امد خوابگاه شب نوبت غذای انها بود اولش حالش خوب بود ولی نمی دانم چرا بعد از این که من ربتم رفتم لباس شستم و برگشتم حالش خوب نبود شاید چون فهمید نوبت غذا و جارو زدنش است ولی به هر حال یکی از بچه ها هم دیگه اصرار تو مریضی برو خونه و او هم رفت شب شد رفیقش اهش در اومد ه من تنهام نمی تونم تنهایی کوکو درست کنم گفتیم هر چی کرمته درست کن ما می خوریم او هم یه سبب زمینی و تخم مرغی برامون درست کرد گفت برای استاد هم سیب زمینی سرخ می کنم گفتم درست کن استاد حالش خوب نبود و غذا هم نخورد نمی دانم چرا استاد چند روزی خوب غذا نمی خوره خلاصه با تپ ریپی یکی ظرفها رو به جای این بنده خدا شست و منم طبق معمول پترو س و سفره رو جمع کردم.همیشه وقتی سفره ای روی زمینه یاد این حرف داداشم می افتم که می گفت سفره که رو زمین باشه برکتش می ره.
شامم گذشت یادم رفت ظهر دو تا از بچه ها رفتن خورده پولی که داشتن دادن طلا خریدن اورد خونه ماگفتیم گرون خریدی ۳گرم و۸۰۰صوت طلای دسته دوم رو خریده بود ۶۹۱ هزار تومانبا گرمی ۱۷۰هزار تومان بعد از یه مدتی بچه گفتن که تو خیابون دعوا شده و حتی کار به تیر اندازی کشیده شده در این حین زهرا هم می خواست بره خونه می خواست پتوش هم ببره کاور پتو نداشت من بهش دادم وقتی رفت بهش گفتم برام بیار اخه زهرا کمی حواسش نیست یه چیزی رو می بره حتما باید یاد اور کنی تا بهت بده و گر نه دیگه تمام ددستش هم زهره که دوست خودمم هست انگار به اون بر خورد این حرف من گفت زهرا براش پس نیار منم گفتم پسش نیار از زهره می گیرم خلاصه الان که دارم می نویسم یکی از بچه ها داره خواب مادرش می بینه البته کابوسه چون خیلی ناراحت شد گاهی اینطور می شه فکر کم هر بار داره یک خواب رو می بینه دیشب هم یکی دیگه ازبچه ها خواب بد دید انم خیلی ناراحت شد واقعا دوری از خانواده سخته امیدورام خدا به هممون صبر بده دو نفری که مسول خریدن از اینکه وقت زیادی ازشون گرفته می شه ناراحتن حقم دارن بهشون گفتم که موقع امتحانا از غذا درس کردن معافن یکی از بچه ها هم نزدیک یک هفته است که نیستش
باید فردا حتما با خانم پیریایی حرف بزنم امتحانشون هم زیاد جالب نداده بودن ساعت ۱۱شب که خاموشی بود اکثرا می خواستن که تا ۱۲درس بخونن ولی مسول خاموشی رضایت نمی داد می گفت با مدیر حرف بزنید دو نفر از بچه ها رفتن تو حیات توی این سرما من که مسول خوابگاه هستم گفتم اجازهبده بخونن قرار نیست اون رو حرف من حرفی بزنه ولی گفت که تو می سناسیشون الان تا ساعت یک بیدار می مونن اخریشون تا ۱۲:۳۰ دقیقه خوند.فرهادی برا نماز شب بیدار شده عبدالهی هم بیداره نمی دونم می خواد بخونه یا نه فرهادی تو طول روز خیلی حرف می زنه ولی امروز یه کار جالب کرده بود برای رفع مشکل اذر رفته بود سر قبر شهدای گمنام.افرین.نمی دانم شاید بعضی ها از این نو شته خوششان نییاید ولی این فقط یک دلنوشته است و پیشاپیش از کسانی که ناراحت می شن معذرت می خوام.
آخرین نظرات